النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

النا و رونیکا رفتن پارک

امروز با هم رفتیم خرید.هوا خیلی گرم بود.رفتیم برای سوپت مواد تازه بخریم.چون خیلی گرم بود زود برگشتیم خونه. بعدش با هم بازی کردیم و تو لا لا کردی. وقتی بیدار شدی یکم پوره ی سیب زمینی خوردی و مشغول بازی شدی.سوپت که آماده شد خیلی گرسنه بودی و تا تهش رو خوردی!! با یه لیمو شیرین! بعدش تصمیم گرفتیم با هم بریم پارک. قبلش من با خاله ساناز حرف زدم که با هم هماهنگ کنیم بریم پارک. رونیکا از تو 6 ماه کوچیکتره. ما زودتر رسیدیم.هنوزم هوا گرم بود.من و تو کلی تو پارک گشتیم تا خاله ساناز و رونیکا هم رسیدن. من و تو پیش یه نی نی بودیم که از تو یه ماه بزرگتر بود.اسمش طاها بود.کلی هم شیطون بود. تو دهن تو و رونیکا پاستیل گذاشت!! تو هم با لذت میخور...
31 ارديبهشت 1390

واکسنت مبارک النا جونم

مامان فدات بشه دختر قوی مامان 5 شنبه با بابا سعید رفتیم بیمارستان لاله پیش دکتر صالح پور. اول حسابی معاینه ات کرد و تو هم مثل همیشه نذاشتی وزن و قدت رو اندازه بزنه!!! کلی خندیدیم.دکتر میگفت خدا رحم کرده النا 950 گرم بوده موقع تولد !! اگر 4 کیلو بودی میشدی رضا زاده!! دکتر میگفت فکر کنم من و میخوابوندی وسط مطب!! اما تقریبی 11 کیلو و 200 گرم بودی و قدت تقریبا" 82 سانتی متر بود.مامان قربون قد و بالات بشه. بعدش بابا سعید پاهات و گرفت و من هم دستهات !! کلی گریه کردی و بی تابی کردی! اما وقتی تموم شد و اومدیم تو ماشین انگار نه انگار!! رسیدیم خونه کلییییییییییییییی شیطونی کردی و بازی کردی مامان فدات بشه. من هم هر 6 ساعت بهت استامینوفن...
31 ارديبهشت 1390

18 ماهگیت مبارک

١٨ ماهگیت مبارک عزیز دل مامان امروز یکساله و نیمه شدی و ما بخاطر همین خدا رو شکر میکنیم.هممون عاشقتیم عسل مامان. خدا خیلی دوستمون داشت که قوی ترین فرشته اش رو به ما هدیه داد.ایشالله خدای بزرگ و مهربون خودش مواظبت باشه. امروز قرار بود بریم برات واکسن بزنیم که نه دکتر بهره مند بود نه دکتر غنی پور. ایشالله فردا بعد از ظهر میریم پیش دکتر صالح پور برات واکسن میزنیم. خیلی خانم شدی و چیزای جدیدی یاد گرفتی. از همه چی مهمتر محبتته مامان فدات بشه.خیلی مهربونی .یهو میری بابا سعید و که نشسته بوس میکنی.میپری بغل مامانی و سفت بغلش میکنی. میای من و صدا میکنی و نازم میکنی.همش دوست داری من پیشت باشم. وقتی میخوام ازت عکس بندازم ژست میگیری. عاش...
28 ارديبهشت 1390

النا خانم خوشگل خوابیده

مامان فدات بشه که امروز حال نداری ! دندونات دارن در میان و تو بیحالی! همش دوست داری بخوابی! یکم صبح خوابیدی اما چند بار گریه کردی و از خواب پریدی اما دوباره خوابت برد. بیدار شدی و پنگول نگاه کردی اما دراز کشیده! بعدش هم اومدن دیدم خیلی آروم خوابیدی.ازت عکس انداختم.     ...
28 ارديبهشت 1390

روز اسباب کشی مانی جون

سلام عزیز دل مامان برعکس دیروز که خیلییییییییی اذیتم کردی و حسابی گریه مو درآوردی امروز دختر خوبی بودی. اون قرمزی هم که روی دماغته مال شیطونی دیروزت بود!! مالید به فرش و زخم شد!! امروز مانی جون اسباب کشی داشت و بابا سعید از 8 صبح رفت کمکشون. تو هم زود بیدار شدی و من هم براشون ناهار خورشت کرفس پختم.گفتم کمک که نمیتونیم بکنیم حداقل یه غذای گرم خونگی بخورن. الان ساعت 15:25 دقیقه است اما هنوز کارشون تموم نشه بیان غذا رو ببرن. یه ماشین کم بوده زنگ زدن یه ماشین دیگه هم اومده. امروز اولین روزه که تو دوربین عکس ما رو گرفتی دستت و خیلی خوش بحالت شده. اینم عکسات!       ...
27 ارديبهشت 1390

امروز خیلی دختر بدی شدی النا خانم

ای النا خانم چند روزه اصلا" خوب غذا نمیخوری و مامان رو کلی حرص میدی!! مایعات هم که اصلا" نمیخوری!! انقدر امروز اذیتم کردی که نگو!! گفتم عصری ببرمت پارک بلکه حال و هوات عوض بشه!! چون امروز هوا یکم باد و بارونی بود گرمکن آدیداس هات رو برای اولین بار تنت کردم. دیدم بابا سعید کالسکه ات رو از تو ماشین گذاشته تو انباری و کلیدش رو با خودش برده.عمو رضا قفل رو برات برید و کالسکه ات رو آوردیم بیرون.اولش کلی گریه کردی و نشستی!! اما بعدش عادت کردی و راحت نشستی.رفتیم پارک پرنیان.یه عالمه نی نی دیدیم و تو مثل همیشه کلی ذوق کردی!! 1 ساعت گشتیم و برگشتیم خونه.یه کوچولو رفتیم تو حیاط و ازت عکس انداختم. کالسکه ات هم گذاشتم دم در بالا! اینم...
25 ارديبهشت 1390

النا خانم امروز میخواسته بره مدرسه

سلام عسل مامان وقتی مامان هنوز ازدواج نکرده بود کلاس زبان ایران آمریکا میرفت.شعبه ی مرکزی.خیابان وصال.یادش بخیر!! 7 سال اونجا زبان خوندم تا تموم شد!! یه مغازه درست کنار موسسه بود که وسایل قشنگی داشت. من اون موقع برات از اونجا یه کیف خریدم که توش وسایل تحریر داشت.وقتی دنیا اومدی مامانی داد آوردمش خونه برات. امروز رفتی از تو کمدت آوردیش برات بندازم پشتت.خیلی باحال بود.همش هم خودت رو لوس کردی.تو همه ی عکسا چشمات بسته است!!     ...
25 ارديبهشت 1390

کارهای جدید و قشنگ النا جونم

مامان فدات بشه مهربونم یه کار خوشگل که جدیدا" انجام میدی و من و بابا سعید رو غرق شادی میکنی اینه که از دور میدویی و خودت رو پرت میکنی توی بغلمون. نمیدونم چه جوری باید احساسم رو بگم چون واقعا" با کلمات نمیشه احساسم رو نشون بدم! خیلی خوشگل میرقصی مامان قربونت بشه.وسط رقصیدن کلی هم ذوق میکنی!!! دست میزنی و میخندی و دور خودت میچرخی!!! خیلییییییییییی دوست دارم عشق من
23 ارديبهشت 1390

حرکت عجیب اما خنده دار النا جونم

مامان فدات بشه   چند شب پیش که مامانی و بابایی حسین اومده بودن خونمون تو کلی با بابایی بازی کردی و خودت رو براش لوس کردی! بعدش بابایی چون مثل همیشه خسته بود زودی خوابید! تو هم وقتی از اتاق اومدی بیرون و دیدی بابایی خوابیده دولا شدی و هی گفتی بابا بابا دیدی بابایی خیلی خوابش سنگینه و بیدار نمیشه! ما فکر کردیم دیگه بیخیال شدی! رفتی تو اتاقت و عروسک کوچولوت رو آوردی و بردیش پیش بابایی.دوباره بابایی رو صدا کردی اما بازم بیدار نشد! بعدش شما در یک حرکت بسیار سریع نی نی رو کوبوندی تو سر بابایی!!!!!! من و مامانی از خنده غش کردیم! بیچاره بابایی که از خواب پریده بود دوباره خوابش برد و تو دوباره اون کار بد رو تکرار کردی!!! بعدش هم ...
23 ارديبهشت 1390